سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

کتابهای چشم قلمبه و می می نی

امروز بعد از ظهر با بابا مسعود رفتیم شاپرک تا موهاتو کوتاه کنیم. انقدر گل و آقا نشستی که بعدش رفتیم شهرکتاب تا برات جایزه بخریم. برات کل مجموعه می می نی و چندتا از کتابهای چشم قلمبه خریدیم تا کم کم آموزشو شروع کنیم، چون داریم به 2 سالگی نزدیک میشیم عشق کوچولوی مامان. ولی کل شهر کتاب رو بهم ریختیم سر انتخاب کتابها و رنگ انگشتی، دیگه سمت هر قفسه ای می رفتیم چند نفری میومدن کمکمون که زودتر به نتیجه برسیم و بریم. الهی روزایی رو ببینم که باهم میریم کتابای دانشگاهتو بخریم. الهی سلامت باشی و شاد دردانه ام. هر روز که میگذره بیشتر دلم برات ضعف میره و عاشقت میشم واسه همه شیرین زبونی هات واسه همه گُل بودنات، واسه همه آق...
30 ارديبهشت 1398

مهمانی خونه عمو مسعود

دیشب برای شام خونه عمو مسعود دوست بابا دعوت بودیم. کیان که چهار ماه از شما بزرگتره هرچی می آورد میخواستی، اون بیچاره هم می داد ولی اگر خودش دوباره می اومد سر اسباب بازیاش جیغ می زدی و نمیذشتی برشون داره و با قد و قامت ریزه میزت واسش قُلدری میکردی. پسرم واقعا نمیدونم چرا انقدر نسبت به وسایل خودت و دیگران حس مالکیت داری. خلاصه دیشب دو تا کلمه جدیدم ازت شنیدم سر شام گفتی دوخ (یعنی دوغ) چایی هم که می خوردی گفتی اند (یعنی قند) البته من متوجه نشدم زن دوست بابا گفت می گه قند. این روزها باهم شعر یه توپ دارم قلقلی رو می خونیم و شما آخر هر بیت رو میگی. یه کمی هم وارد مباحث علمی شدیم ازت می پرسم سه عنصر اصلی طبیعت چیه شما هم میگی...
28 ارديبهشت 1398

لباس اسپایدرمن

امروز صبح که خونه خاله سارا بودی خاله لادن رسیده بود و برات یک لباس سرهمی خوشگل هدیه آورده بود. وقتی خاله ظهر آوردت خونه لباس تنت بود، هرکاری کردم درش بیاری قبول نکردی آخه لباسه هم داخلش کرکی بود اصلا مناسب این فصل نبود. بعدم باطری خواستی برای قطارت و باهم راه افتادیم بیرون که برات باطری بخریم. تو راه که میرفتیم پسربچه ای که با مامانش میرفت لباستو دید و به مامانش گفت منم از این لباسا میخوام مامانش گفت باشه بیا بریم بعدا برات میخرم که پسرش زد زیر گریه. دیگه حالا بماند که مامانِ تو دلش به ما چیا گفت که تو اون گرما بچه مونو با لباس کرکی پاییزی برده بودیم بیرون. تا شب رضایت ندادی لباسو از تنت در بیاریم. دیگه وقتی خوابت برد...
22 ارديبهشت 1398

شب خوابیدن

الهی من قربونت بشم که اینقدر مهربونی. انقدر شبها موقع خواب دلبری میکنی که دلم نمی خواد شب تموم شه. اول ممه می خوری بعد می چرخی بابا مسعود و سفت بغل میکنی. منم از پشت دست میکشم به موهات. یه کم که میگذره دوباره برمیگردی منو بغل میکنی و بعدم که خسته میشی صاف می خوابی یه دستتو میاندازی رو بابا یه دستتم میندازی رو من. دیشب بغلم که کردی یک عالمه ماچت کردم تازه دیشب اولین باری بود که باهم رفتیم آب بخوری. اول اصرار کردی بابا ببره ولی من برات توضیح دادم بابا خسته است خوابیده و رضایت دادی با من بیای. دیشب بابا می گفت که پاهاش خیلی درد می کنه منم گفتم کاش قرص می خوردی. بعد چند دقیقه بلند شدی پتو رو از روی بابا زدی کنار ...
21 ارديبهشت 1398

یا علی

از وقتی دیگه راه رفتن یادگرفتی و دوست داشتی از پله ها هم خودت بالا بری مامانی هر وقت که کمکت می کرد هر قدمی که بر میداشتی می گفت یا علی شما هم پشتش تکرار میکردی علی علی. حالا دیگه علی گفتن برات عادت شده خودتم هروقت تنهایی از پله بالا میری یا پایین میای میگی علی. مامان سانازم عشق میکنه که پسرش انقدر آقا و باهوشه. الهی همیشه سلامت باشی و علی نگهدارت باشه گل پسرم.
13 ارديبهشت 1398

عالیجناب عشق

بله این روزها صدات میکنیم عالیجناب عشق، شیرین عسلم. دلبریهات ما رو دیوونه میکنه. دیروز از خونه خاله که اومدی بعد شیر خوردن رفتی سراغ ویترین گوشه پذیرایی محکم کوبیدی به شیشش. بابا چند بار گفت نکن اما محکمتر زدی، بابا مسعودم گفت باشه پس من میرم گفتی برو.  بابا گفت میرما گفتی برو برو هم میخوایم جدی باشم هم از رفتارای تو خندمون میگیره این موقع ها. بابا هم لباس پوشید و از در رفت بیرون تازه پشتش دویدی در رو هم بستی. گفتم بابا رفتا گفتی آها گفتم صداش کن بیاد در رو باز کردم، گفتی باب باب گفتم باب چیه بگو بابا اما دوباره گفتی باب باب. دیروز زده بودی تو کار خلاصه سازی، آخر شبم به من می گفتی مام مام. کلی خندیدم عالیجناب ...
9 ارديبهشت 1398

عمل قلب بابایی

حال دلم خوب نبود، قلبم لحظهای قرار نداشت. پروسه بیمارستان خوابیدن بابایی و تنگی نفس هاش که از پارسال آذرماه شروع شده بود حالا با تعویض باطری قلب جدی شد. چند هفته ای تو نوبت بودیم و حالا نوبتمون شده بود. بابایی باطری رو گرفت و تحویل اتاق عمل داد و قرار شد وقت عمل رو بذارن و بهمون خبر بدن. وقتی نوبت عمل مشخص شد بابایی از یک روز جلوتر بستری شد تا همه چی تحت کنترل باشه، امروز صبح به اتفاق خاله سارا رفتیم بیمارستان، مامانی و خاله شعله هم باهم اومده بودن و بعد هم عمه مهناز و عمه مرضی اومدن. بعد از چند ساعتی بابایی رو راهی اتاق عمل کردن ولی مگه نوبت عمل می شد دیگه نوبت به بابایی که رسید قلبم داشت از سینم بیرون میومد. البته این بار ...
7 ارديبهشت 1398
1